بنده خدا
در هوای سرد و برفی زمستان ،کودکی با پاهای برهنه و لباس کهنه روی برف ها ایستاده بود و در الی که از سرما می لرزید ، صورتش را به شیشه مغازه ای چسبانده بود و به ویترین مغازه نگاه می کرد .او با نگاه و چشمان حسرتبارش به خدا التماس می کرد. خانمی که قصد ورود به مغازه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به به پسرک که محو تماشا بود انداخت و رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، پسرک را به داخل فراخواند و در حالی که یک جفت کفش و یک دست لباس نو در دستانش بود آنها را به پسرک داد تا بپوشد و گفت : پسرم ! مواظب خودت باش .
کودک پرسید: ببخشید شما خدا هستید؟
خانم لبخندی زد و پاسخ داد : نه !
من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم که حتما با او نسبتی دارید.